بند كفش و كفش بند!
بند كفش و كفش بند!

پسرك لي‌لي‌كنان خيابان را ‌طي كرد.

پدرش هرازگاهي به زور دستش را مي‌گرفت، ولي او باز با شيطنت به سمتي مي‌دويد.

بالاخره به بستني‌فروشي رسيدند. هوا گرم بود و مشتري‌هاي پر و پا قرص بستني هم به صف ايستاده بودند.

مرد بستني‌فروش با سبيل‌هاي پرپشتش و صدايي خش‌دار و بلند به پسرك، بستني مورد علاقه‌اش را داد.

پسرك روي پا بلند شد و آن را گرفت.

بوي زمين آب‌زده و درختان هرس شده همراه طعم بستني، غروب دلچسبي را رقم زده بود.

بعضي از مردم همانجا مشغول خوردن بستني شدند و برخي‌ هم در حال قدم زدن، بستني‌هايشان را مي‌خوردند و با صداي بلند با هم حرف مي‌ز‌دند.

پسرك بعد از شيطنت‌ و بازيگوشي زياد به كفش‌هايش نگاهي كرد. بند آنها باز شده بود.

با ناراحتي پاهايش را تكان مي‌داد و مي‌خواست بندها را روي كفش بياورد.

پدر خم شد. با اشاره از پسر خواست دست‌هايش را محكم روي شانه‌هايش بگذارد. بعد آرام و با حوصله بند كفش‌هايش را بست.

پسرك خوشحال به بازي ادامه داد و چهره پدر با لبخند گره خورد.

*‌*‌*‌

مرد تازگي‌ها سخت راه مي‌رفت. مريضي امانش را بريده بود.

بلند شد و آرام راه افتاد. پسرش از راه دور به او گوشزد كرده بود كه بايد هر روز مسافتي را پياده‌روي كند وگرنه پاهايش ناتوان‌تر مي‌شوند.

به آرامي راه افتاد. چند قدمي كه مي‌رفت خستگي باعث مي‌شد بنشيند و روي نيمكت نفسي تازه كند. اين كار چند بار تكرار شد.

وقتي روي آخرين نيمكت نشست ديگر ناي بلند شدن نداشت.

نگاهي به كفش‌هايش كرد.

اين كفش‌ها را هم پسر از ديار غربت برايش سوغاتي آورده بود. چقدر راحت بود، ولي حيف او ديگر توانايي نداشت. بندهاي كفش‌اش باز شده بود.

بسختي خم شد تا آنها را ببندد. هرچه سعي كرد نمي‌توانست. بايد به جايي تكيه مي‌داد. نگاهي به اطراف كرد. كاش تكيه‌گاهي داشت.

تا دورترين جا نگاه كرد. آهي كشيد و چشمش از اشك‌ تر شد.

پسرك نبود.

بهاره سديري



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

:: موضوعات مرتبط: عكس ها، بحث هاي جنجالي، مقالات، كليپ ها، شعر، ،
:: برچسب‌ها: سلام, الهه, هرس, همراه, الهه, رويا, عزيز, انتهاي رويا, ي, من, همراه, شب, بي انتها,
نویسنده : Mehr